جهادستان



زن پيرى در جده (عربستان) تشخيص به سرطان خون شد، پسرانش وى را تحت مداواى خاص قرار دادند و خادمه از ماليزيا برايش استخدام كردند، زن پير بسيار يك زن صالح و با تقوا بود، چند روز بعد متوجه مى شود كه خادمه ماليزيايى اش در تشناب دير تَر وقت را مى گذارند و بيشتر به تشناب رفت و آمد مى كند، روز بعد وى را نزد خود مى نشاند و مى پرسد كه علت اينهمه تأخير در تشناب چيست؟ و چرا زود زود تشناب مى رود؟ زن ماليزيايى چشمانش پر از اشك مى شود و با گریه شدیدی مى گويد؛ سه روز قبل خانه ام طفلی به دنیا آمد، که اسنادم برای کار در اینجا قبول شد، بناً طفل سه روزه خود را در خانه رها كردم و به اينجا آمدم و هرگاهى تشناب مى روم بخاطرى كه شير را از بدنم تخليه كنم كه به عذابم مى سازد، زن پير بسيار غمگين مى شود و مبلغ دو ساله معاشش را مى دهد و در اولين پرواز برایش تکت به مالیزیا را می گیرد و برايش مى گويد: برو و طفلت را تا دو سال شير بده و بعداً در نمبر ما تماس بگير تا دو باره استخدامت كنيم.
زن ماليزيايى بسيار دعا مى كند و با چشمان پر از اشک دستهای زن پیر را می بوسد و دعا کنان به طرف خانه به مالیزیا بر می گردد، چند روز بعد برای بررسی عمومی به شفاخانه مراجعه مى كند، داكتر ها شوكه مى شوند، زيرا درجه سرطان به صفر تقرب كرده بود، چندين بار آزمايش مى كنند سرطانى باقى نمانده، از وى مى پرسند؟ ای مادر کدام علاج را استخدام کردی تا شفا یاب شدی، كه كدام دارو را استفاده كرده یی، زن پير حديث پيامبر صلى الله عليه وسلم را برايشان مى گويد: مريض هايتان را با صدقه مداوا كنيد.

فقط همین نسخه ی نبوی را استخدام کردم.

التماس خير


آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر .نشده.
آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.
این پاسخ آهنگر بود:
در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین چكش را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.
آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات چكش و آب سرد، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.
باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات چكشى را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».


مى گويند: جوانى بوده غرق در معاصى و منكرات، و هميشه مخدرات استفاده مى نموده و با اشخاص نادرست در دنياى خود بوده، هر قدر فاميلش كوشش كردند نشد، بالاخره والدينش وى را از خانه كشيده و در گوشه حويلى اتاقى داشتند در همان ناوقتهاى شب مى آمد و استراحت مى كرد…
روزى از مادر خود پول خواست مادر برايش پول نداد، مادر را لت و كوب كرد و از خانه برآمد و رفت در مكانى خود را نشه كرد، و همانجا مى خوابيد، چند تا جوان با تقوا در محل كه وى را مى شناختند، تصميم گرفتند كه وى را نصيحت كنند، نزد وى آ.مدند و وى را نصيحت كردند و از لطف و مهربانى خدا حرفهايى زدند، وى در حاليكه خمار بود اشك از چشمانش جارى شده گفت؛ براى من حالا ناوقت شده است…
آنها به سفرى در شهر ديگرى مى رفتنـد وى را تشويش كردند كه اگر با وى برود خوب مى شود، تا از محيط گناه دور باشد، پسر با آنها به خارج از شهر مى رود، در نماز ها و جماعت ها مى روند، پسر به آنها مى گويد؛ مرا بسته كنيد تا بيرون نروم كه به هر صورتى شود من مواد مخدر پيدا خواهم كرد، شب وى را بسته كردند، وى درد مى كشيد و چيغ مى زد، ولى آنها يلايش نكردند، وى را به شفاخانه بردند و بسترى كردند، چند روزى تحت مداراى شديد و نظارت بود، و برايش دوستانش دعا مى كردند، تا اينكه داكتر با يك معاينه عمومى (چك آپ) متعجب شد اينكه، تمام تأثيرات دخانيات از وجودش بيرون شده است، جوان دوباره چهره ى تازه تَر پيدا كرد و بعد از چند مدت دورى از خانه دوباره به خانه برگشت (فاميلش فكر كرده بودند كه در ميان معتاد ها مرده است) دروازه را تق تق نمود و مادرش درب را باز كرد، نگاه كرد كه چهره ى پسرش تغيير نموده ريش مبارك و نور از سر و صورتش مى بارد، مادر را در آغوش گرفت و دستها و پا هايش را بوسيد، پدر و برادر و خواهرانش از فرط خوشحالى او را در آغوش گرفته بودند و همه اشك مى ريختند، مادر خود را گفت؛ مدتيست كه دست پخت ات را نخوردم، برايم غذايى به دستان خودت پُخْته كن، مادر از شوق فرزند و شحالى زياد اشك ريزان ديگ مى پزد، پسر در نماز مشغول مى شود، تا اينكه مادر غذا را آماده مى سازد و مى آورد، پسر خود را در حال سجده مى بيند، و بسيار خوشحال مى شود و همراهش سجده شكر مى كند، سجده پسرش طولانى تَر مى شود و مادرش برايش مى گويد: بيا پسرم كه غذا آماده است، پسر سر بلند نمى كند، تا اينكه متوجه مى شوند، كه به لقا پرودگارش شتافته است، ورقى را از جيبش پيدا مى كنند كه در آن وصيت خود را چنين نوشته، هنگاميكه من مُردم جنازه مرا همان جوانانى بردارند كه باعث هدايت من شدند، همسايه ها جمع مى شوند و وى را غسل مى دهند و جماعت كثير از مردم در جنازه جوان توبه كار جمع مى شوند، و اين داستان هميشه به خاطرات شان باقى مى ماند.
بارالها، ما را خاتمه ى خير نصيب كن.
التماس دعا.


مى گويند: صليبى ها موقع مناسبى را در زمان اشغال مغل ها يافتند تا مغل ها را نصرانى بسازند، چون مغل ها بى دين بودند و جماعت بزرگى از صليبى ها فعاليت شان را شروع كردند و هلاكو نيز ايشان را آزاد گذاشت، زيرا خانمش طفره خاتون نصرانى بود، چنانچه امام ابن حجر عسقلانى روايت مى كند، روزى نزد حاكم مغلها آمدند و پدر معنوى (پاپ) شان محمد صلى الله عليه وسلم را در مقابل رهبر مغل ها دشنام داد، سگ رهبر مغلها كه در همان دربار مى بود به رهبر صليبى ها حمله كرد و وى را زخمى ساخت، همه بالايش خنديد.ند و گفتند؛ محمـد را دشنام دادى از آن خاطر اينطور حالتى سرت آمد، مردكه خيلى خجل شد و از شرم نمى توانست به روى پيروانش ببيند، تا اينكه بار دوم خود را آماده ساخت و گفت: اينبار ببينيد كه سگ هيچ كارى نمى كند، آن دفعه تصادفى بود. رفت نزد رهبر مغل ها و دشنام شديد تَر را شروغ كرد، اينبار سگ ريسمان خود را خطا داد و بروى حمله كرد و رهبر مغل ها گفت: كسى خلاص نكند، سگ چنان گلوى او را فشرد كه مردكه هماندم هلاك شد و مُرد، اينجا بود كه رهبر مغل ها از جاى خود ايستاد و گفت: اشهد ان لاإله الاالله واشهد ان محمد الرسول الله، هماندم مسلمان شد و اين واقعه باعث ايمان آوردن چهل هزار لشكر مغل شد و بعداً بدون حساب در اسلام داخل شدند، بدون اينكه كسى به آنها دعوت و تبليغ كند. امام ذهبى در كتب مشهور خود بنام معجم الشيوخ اين واقعه تاريخى واقعى را ذكر كرده است كه اسنادش به درجه صحيح مى رسد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پیپر دانلودر farasootarh دانلود فایل های کمیاب دکتر علی محمدی پور - با محوریت اقتصاد و صنعت (2) خرید اینترنتی اخبار سایت میسکالینگ تخفیفان برنامه ریزی شهری.شهرسازی.جغرافیا آرشیو کتابهای ممنوعه آپشن خودرو | استریو آرام