مى گويند: جوانى بوده غرق در معاصى و منكرات، و هميشه مخدرات استفاده مى نموده و با اشخاص نادرست در دنياى خود بوده، هر قدر فاميلش كوشش كردند نشد، بالاخره والدينش وى را از خانه كشيده و در گوشه حويلى اتاقى داشتند در همان ناوقتهاى شب مى آمد و استراحت مى كرد…
روزى از مادر خود پول خواست مادر برايش پول نداد، مادر را لت و كوب كرد و از خانه برآمد و رفت در مكانى خود را نشه كرد، و همانجا مى خوابيد، چند تا جوان با تقوا در محل كه وى را مى شناختند، تصميم گرفتند كه وى را نصيحت كنند، نزد وى آ.مدند و وى را نصيحت كردند و از لطف و مهربانى خدا حرفهايى زدند، وى در حاليكه خمار بود اشك از چشمانش جارى شده گفت؛ براى من حالا ناوقت شده است…
آنها به سفرى در شهر ديگرى مى رفتنـد وى را تشويش كردند كه اگر با وى برود خوب مى شود، تا از محيط گناه دور باشد، پسر با آنها به خارج از شهر مى رود، در نماز ها و جماعت ها مى روند، پسر به آنها مى گويد؛ مرا بسته كنيد تا بيرون نروم كه به هر صورتى شود من مواد مخدر پيدا خواهم كرد، شب وى را بسته كردند، وى درد مى كشيد و چيغ مى زد، ولى آنها يلايش نكردند، وى را به شفاخانه بردند و بسترى كردند، چند روزى تحت مداراى شديد و نظارت بود، و برايش دوستانش دعا مى كردند، تا اينكه داكتر با يك معاينه عمومى (چك آپ) متعجب شد اينكه، تمام تأثيرات دخانيات از وجودش بيرون شده است، جوان دوباره چهره ى تازه تَر پيدا كرد و بعد از چند مدت دورى از خانه دوباره به خانه برگشت (فاميلش فكر كرده بودند كه در ميان معتاد ها مرده است) دروازه را تق تق نمود و مادرش درب را باز كرد، نگاه كرد كه چهره ى پسرش تغيير نموده ريش مبارك و نور از سر و صورتش مى بارد، مادر را در آغوش گرفت و دستها و پا هايش را بوسيد، پدر و برادر و خواهرانش از فرط خوشحالى او را در آغوش گرفته بودند و همه اشك مى ريختند، مادر خود را گفت؛ مدتيست كه دست پخت ات را نخوردم، برايم غذايى به دستان خودت پُخْته كن، مادر از شوق فرزند و شحالى زياد اشك ريزان ديگ مى پزد، پسر در نماز مشغول مى شود، تا اينكه مادر غذا را آماده مى سازد و مى آورد، پسر خود را در حال سجده مى بيند، و بسيار خوشحال مى شود و همراهش سجده شكر مى كند، سجده پسرش طولانى تَر مى شود و مادرش برايش مى گويد: بيا پسرم كه غذا آماده است، پسر سر بلند نمى كند، تا اينكه متوجه مى شوند، كه به لقا پرودگارش شتافته است، ورقى را از جيبش پيدا مى كنند كه در آن وصيت خود را چنين نوشته، هنگاميكه من مُردم جنازه مرا همان جوانانى بردارند كه باعث هدايت من شدند، همسايه ها جمع مى شوند و وى را غسل مى دهند و جماعت كثير از مردم در جنازه جوان توبه كار جمع مى شوند، و اين داستان هميشه به خاطرات شان باقى مى ماند.
بارالها، ما را خاتمه ى خير نصيب كن.
التماس دعا.

داستان زن پیر مصاب به سرطان خون و خادمه از مالیزی...

داستان آهنگر...

قصه واقعی جوان عرق در معاصی...

داستان سگ حاکم مغل و مسلمان شدنش...

مى ,وى ,كه ,مادر ,ها ,خانه ,وى را ,خود را ,را در ,از خانه ,تا اينكه

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خلاصه کتاب دانش خانواده و جمعيت ويراست سوم دانلودها خرید اینترنتی میوه خشک محمد پی هیئت شنا شمالغرب تهران خريد اينترنتي لباس زير زنانه مناسب بانوان شيک پوش برترین وبگاه تخصصی ویلاهای ایران و جهان I AM GALAXY GIRL آشپزخونه مدرسه علمیه فاطمة الزهرا (س)اشخانه